ظلم آباد...
نوشته شده توسط : مجید

 

آنجا روي تنها درخت دهكده نشسته بود. دلگير، گرفته و بغضناك.

با چهره اي سوخته از آفتاب و اشك. راديوي كهنه ي پدرش به

بالاترين شاخه آويزان شده بود و او گاه گاه  براي رهايي از تنهايي

آن را روشن مي كرد. گلويش پر از بغض و درد بود. دلش شور مي زد.

كف دست هاش هنگام بالا كشيدن از درخت خراشيده بود. نا آرام و

دلواپس كت پاره و خيس پدرش را به خود مي پيچيد. گرسنه بود و

بي حال. نمي دانست چه بكند. سرش از افكاري بي بند و بار و دلش

با غصه و درد انباشته بود.





:: بازدید از این مطلب : 388
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 22 آبان 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: