آنجا روي تنها درخت دهكده نشسته بود. دلگير، گرفته و بغضناك.
با چهره اي سوخته از آفتاب و اشك. راديوي كهنه ي پدرش به
بالاترين شاخه آويزان شده بود و او گاه گاه براي رهايي از تنهايي
آن را روشن مي كرد. گلويش پر از بغض و درد بود. دلش شور مي زد.
كف دست هاش هنگام بالا كشيدن از درخت خراشيده بود. نا آرام و
دلواپس كت پاره و خيس پدرش را به خود مي پيچيد. گرسنه بود و
بي حال. نمي دانست چه بكند. سرش از افكاري بي بند و بار و دلش
با غصه و درد انباشته بود.
:: بازدید از این مطلب : 409
|
امتیاز مطلب : 138
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40